سیاهی چشمانت۹

بعد از ثریا ابان سمت جمشید رفت با خجالت دستش را دراز کرد
_سلام بابا جمشید خوبید
جمشید عروسش را در اغوش کشید و روی پیشانی اش را بوسید
_سلام عزیز دلم خوش اومدی
دراین بین اتش حسادت چنان در دل ارسال به جوش امد که دلش میخواست راه امده را بدون عروسش برگردد و در دل به رفتار ابان چاپلوسی میگویید(دختره بیشعور مثلا اینشکلی میخواد خودشو تو دل پدر و مادرم جا بده عوضی هف خط )
بعد از رفع دلتنگی ان دو با ابان تازه نگاهشان به پسرشان افتاد هردو میدانستند که دیگر ان رابطه صمیمی و رفتار خوب را از ان نمیدیدند ولی سعی کردند جو را خودشان سبک کنند
_سلام مادر خوبی عزیز دلم بیا ببینمت