سیاهی چشمانت۸

نرگس نرگس نرگس · 16 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

دستش را به سمت دخترک دراز کرد 

 نمیفهمید باید با بازوی او چه کند سوالی نگاهش کرد

ارسلان پوفی از عصبانت کشید

_حتی عقل درست و درمونی نداری نمیدونم بابام با چه منطقی تورو عروس من کرد 

خودش دست به کار شد و ابان از خنگی خودش شرمنده شد 

باهم راه افتادند در مقابل در جمشید و ثریا قرار داشتند ثریا به قربان قدو قواره پسرش و زیبایی عروسش میرفت و جمشید به خیال خود از اینکه ان دو باهم سازگار هستند خشنود بود 

ابان سریع دست خودش را از ارسلان جدا کرد و خود را درون بغل ثریا انداخت هردو صفت هم را در اغوش کشیدند

_واایییییی سلامم مامانی دلم برات تنگ شده بود

_دور سرت بگردم مادر منم همینطور دختر قشنگم