سیاهی چشمانت۸

دستش را به سمت دخترک دراز کرد
نمیفهمید باید با بازوی او چه کند سوالی نگاهش کرد
ارسلان پوفی از عصبانت کشید
_حتی عقل درست و درمونی نداری نمیدونم بابام با چه منطقی تورو عروس من کرد
خودش دست به کار شد و ابان از خنگی خودش شرمنده شد
باهم راه افتادند در مقابل در جمشید و ثریا قرار داشتند ثریا به قربان قدو قواره پسرش و زیبایی عروسش میرفت و جمشید به خیال خود از اینکه ان دو باهم سازگار هستند خشنود بود
ابان سریع دست خودش را از ارسلان جدا کرد و خود را درون بغل ثریا انداخت هردو صفت هم را در اغوش کشیدند
_واایییییی سلامم مامانی دلم برات تنگ شده بود
_دور سرت بگردم مادر منم همینطور دختر قشنگم