سیاهی چشمانت۱

نرگس نرگس نرگس · 1404/4/7 23:16 · خواندن 1 دقیقه

نفس نفس میزد و از درد به خود میپیچید

مستحق این درد بود؟؟نمیداند ولی باید تا اروم شدنش صبر میکرد

کمربندش هوارا شلاق میزد ودر اخر روی تن و بدن نحیف زن فرود می امد . هر بار خود را کنترل میکرد جیغ نزند 

 توی این گیرواگیر نگرانش بود.نکنه که قلبش باز درد بگیرد 

بار اخر کمربند و روی کمر زن نشست و بعد انداختش یه گوشه نفس نفس زنان با عصبانیت از اتاق خارج شد خواست به دنبالش برود که درد تو تک تک سلولاش پیچید 

نتونست قدم از قدم وردارد ناله کنان سر و روی سرامیک سرد گذاشت و کم کم خوابش برد