سیاهی چشمانت۱

نفس نفس میزدم و از درد به خودم میپیچیدم
مستحق این درد بودم؟؟نمیدونم ولی باید تا اروم شدنش صبر میکردم
کمربندش هوارو شلاق میزد اخرش روی تن و بدن من فرود می اومد و هر بار خودمو کنترل میکردم جیغ نزنم
توی این گیرواگیر نگرانش بودم.نکنه که قلبش باز درد بگیره
بار اخر کمربند و روی کمرم نشست و بعد انداختش یه گوشه نفس نفس زنان با عصبانیت از اتاق خارج شد خواستم برم دنبالش که درد تو تک تک سلولام پیچید
نتونستم قدم از قدم وردارم ناله کنان سرم و روی سرامیک سرد گذاشتم و کم کم خوابم برد