سیاهی چشمانت۹

نرگس نرگس 28 تیر · نرگس ·

بعد از ثریا ابان سمت جمشید رفت با خجالت دستش را دراز کرد 

_سلام بابا جمشید خوبید 

جمشید عروسش را در اغوش کشید و روی پیشانی اش را بوسید 

_سلام عزیز دلم خوش اومدی

دراین بین اتش حسادت چنان در دل ارسال به جوش امد که دلش میخواست راه امده را بدون عروسش برگردد و در دل به رفتار ابان چاپلوسی میگویید(دختره بیشعور مثلا اینشکلی میخواد خودشو تو دل پدر و مادرم جا بده عوضی هف خط )

بعد از رفع دلتنگی ان دو با ابان تازه نگاهشان به پسرشان افتاد هردو میدانستند که دیگر ان رابطه صمیمی و رفتار خوب را از ان نمیدیدند ولی سعی کردند جو را خودشان سبک کنند

_سلام مادر خوبی عزیز دلم بیا ببینمت

 

سیاهی چشمانت۸

نرگس نرگس 28 تیر · نرگس ·

دستش را به سمت دخترک دراز کرد 

 نمیفهمید باید با بازوی او چه کند سوالی نگاهش کرد

ارسلان پوفی از عصبانت کشید

_حتی عقل درست و درمونی نداری نمیدونم بابام با چه منطقی تورو عروس من کرد 

خودش دست به کار شد و ابان از خنگی خودش شرمنده شد 

باهم راه افتادند در مقابل در جمشید و ثریا قرار داشتند ثریا به قربان قدو قواره پسرش و زیبایی عروسش میرفت و جمشید به خیال خود از اینکه ان دو باهم سازگار هستند خشنود بود 

ابان سریع دست خودش را از ارسلان جدا کرد و خود را درون بغل ثریا انداخت هردو صفت هم را در اغوش کشیدند

_واایییییی سلامم مامانی دلم برات تنگ شده بود

_دور سرت بگردم مادر منم همینطور دختر قشنگم

سیاهی چشمانت۷

نرگس نرگس 28 تیر · نرگس ·

درون ماشین قرار گرفته و به راه افتادند

_ببین نمیخوام پدر و مادرم در مورد روابطمون چیزی بدونن فهمیدی، از خونه زندگمون حرفی نمی زنی اگه ازت پرسیدن دس به سرشون میکنی مفهومه

_اره میدونم نباید بگم که تو منو دوسم نداری،اتاقت جداس،منو میزنی و...

_بیشتر از کوپنت داری زر میزنی اگه میخوای نزنم دهنت، اون گاله رو ببندش

دلش برای بار هزارم به خواطر بی رحمی مردش شکست مردش مرد او نبود و نمیدانست باید چه بکند تا قلب سنگی او را نرم کند 

تمام راه را هردو در سکوت گذرانده اند وقتی به در خانه رسید بوقی زد که باغبان خانه پدری در را برایشان‌باز‌کند 

با دیدن پیرمرد مهربان برایش دست تکان داد و در مقابل او دست روی سینه گذاشته او سر به پایین برده 

ماشین را که پارک کرد دید پیرمرد دم ماشین او استاده 

_سلام مشتی چطوری 

_سلام قربانت بشم ما خداروشکر همه خوبیم شما چی اقا خوبین اهل و عیالتون؟؟؟ 

صدای ظریفی از پشت سرش شنید

_سلام عمو مشتی خوبید 

بعد از تمام احوال پرسی مشتی تازه موقعیت خودشو درک کرد 

_تروخدا شرمنده اقا سرپا گذاشتمتون بفرماید

سیاهی چشمانت۶

نرگس نرگس 25 تیر · نرگس ·

نگاهش به پایین امد و خود از دیدن بدنش کُپ کرد سر بالا اورد و نگاه خیره ی ارسلان را که دید جیغ بلندی کشید و در را کوبید 

_دختره وحشی

هنوز احساس میکرد بدن زیبا و بی نقص ابان جلو چشمانش بود و باعث گرمی زیاد تن و بدنش میشد نفس عمیقی کشید و به سمت سینک ظرفشویی راه افتاد شیر اب و که باز کرد یه سره سرشو زیر اب گرفت تا داغی  که مسببش تن بدن قشنگ ابان بود از سرش بیفتد و موفقم شد 

به اتاق که برگشت و دید با حوله ایستاده وست اتاق کلافه راهش و کج کرد چند دقیقه منتظر ماند و بعد در که باز شد نگاه به لباسا و صورت ابان نشست اخماش رفت توهم ولی چیزی نگفت و خودش به سمت اتاق پا تند کرد 

پیراهن ابی کاربنی و شلوار مشکی بیرون اورد دلش دیگر نمی خواست به دیدن پدر و مادرش برود و عقیده اش  این بود که انها به حرف دل پسرشان گوش نداده اند و حال دیگر احساس راحتی در کنار انها نداشت 

به همین دلیل بود که تصمیم گرفت تیپ امشب اش رسمی طور باشد

سیاهی چشمانت۵

نرگس نرگس 20 تیر · نرگس ·

سخن نویسنده:(بچه ها من تازه این وبلاگ و درست کردم خواستم از لباس ابان‌و‌ارسلان‌عکس بزارم ولی نشد)

لباس را روی تخت گذاشت و به ساعت نگاه کرد ناراحت

ابروهایش به هم گره خورد تصمیم گرفت خلاف برنامه اش عمل کند حوله اش را برداشت و سمت حمام قدم برداشت وارد حمام شد و وان را پر کرد و شروع کرد به شامپو کف درست کند یه لحظه فکر کرد که ارسلان درست میگوید و او واقعا بچه است ولی با فکر اینکه ارسلان خونه نیست و او درون حمام است و کسی به ان دید ندارد شروع کرد به اب بازی کردن و کمکم درون حمام خوابش برد 

با به در امدن صدای در حمام از خواب پرید و سریع سمت در حمام رفت بازش کرد و با صورت سرخ از عصبانیت ارسلان مواجه شد

_عهه اومدی الان میام بیرون

_زود باش من تمام روزو وق.....

نگاهش به بدن لخت ابان افتاد و چشمانش درشت شد

سیاهی چشمانت۴

نرگس نرگس 17 تیر · نرگس ·

_بله ولی ایشون جلسه دارن گفتن که هیچ تماسی و برقرار نکنم

ناامید گفت_اممم باشه بگید ابان زنگ زده بهم زنگ بزنه کار دارم باهاش

تماس که پایان رسید تصمیم گرفت برود لباس هایش را حاضر کند وارد اتاقش شد اتاقی که اولین بار وقتی در ان پا گذاشت گفت که اینده ی درخشان خواهی داشت زندگی قشنگی که همگان حسرت ان را بخورند البته شاید در ظاهر چنین باشد ولی خودش بهتر میدانست که هیچ چیز ان طور که خودش میخواست پیش نرفت 

(خب خب ببینیم چی داریم به نظرم این قشنگ باشه)

به سرهمی ابی رنگش نگاه کرد و تصمیم گرفت زیرش یک تیشرت سفید یا شایدم مشکی بپوشد با مینی اسکارف ابی رنگش 

سیاهی چشمانت۳

نرگس نرگس 14 تیر · نرگس ·

در قابلمه را بلند کرد و غذا را بوئید

_به‌به چه زرشک‌پلو ای شدا حتما ارسلان خوشش میاد 

منتظر امدن ارسلان ماند فکر کرد که شاید دیر شود و غذا از دهن بی‌افتد برای همین تصمیم گرفت خودش زنگ بزند...._بوق بوق بوق مشترک مورد نظر

پوفی کشید و گوشی را از گوشش جدا کرد

حالا چه کند یاد شماره شرکت افتاد و تصمیم گرفت به انجا زنگ بزند 

(چه اشکالی داره من زنشم پس اجازه اشو دارم که به شوهرم زنگ بزنم مطمعنم که ارسلان مشکلی با این قضیه نداره)

گوشی را بلند کرد و شماره را وارد 

_«سلام، از تماس شما با شرکت... متشکرم. چطور می‌تونم به شما کمک کنم؟»

+سلام ارسلان اونجاست عههه چیزه یعنی اقای رادفر هستن؟؟ 

سیاهی چشمانت۲

نرگس نرگس 12 تیر · نرگس ·

_بابا گفته واسه شام بریم اونجا اماده باش ساعت ۶ میام دنبالت

 برگه ای که به یخچال چسبانده بود و دوباره خواند و با خودش شروع به برنامه ریزی کرد 

(اول ناهار اماده میکنم بعد غذامو میخورم و بعدش یه خورده استراحت میکنم و لباسام و اماده میکنم اخرش میرم حموم بعد اماده میشم باید خیلی خوشکل بشم که به چشم خانواده شوهرم بیام )

بعد با خودش شروع به خندیدن کرد حرفا میزد ... انقدر هم شخص مهمی نبود که خوب بودن یا نبودنش به ان خانواده با شخصیت و پر زرق و برق بیاید یک ان  تمام اعتماد به نفسش فرو ریخت 

سعی کرد زودتر ناهاری سرهم کند و کمتر فکر و خیال کند  

سیاهی چشمانت۱

نرگس نرگس 7 تیر · نرگس ·

نفس نفس میزد و از درد به خود میپیچید

مستحق این درد بود؟؟نمیداند ولی باید تا اروم شدنش صبر میکرد

کمربندش هوارا شلاق میزد ودر اخر روی تن و بدن نحیف زن فرود می امد . هر بار خود را کنترل میکرد جیغ نزند 

 توی این گیرواگیر نگرانش بود.نکنه که قلبش باز درد بگیرد 

بار اخر کمربند و روی کمر زن نشست و بعد انداختش یه گوشه نفس نفس زنان با عصبانیت از اتاق خارج شد خواست به دنبالش برود که درد تو تک تک سلولاش پیچید 

نتونست قدم از قدم وردارد ناله کنان سر و روی سرامیک سرد گذاشت و کم کم خوابش برد