سیاهی چشمانت۳

در قابلمه را بلند کرد و غذا را بوئید
_بهبه چه زرشکپلو ای شدا حتما ارسلان خوشش میاد
منتظر امدن ارسلان ماند فکر کرد که شاید دیر شود و غذا از دهن بیافتد برای همین تصمیم گرفت خودش زنگ بزند...._بوق بوق بوق مشترک مورد نظر
پوفی کشید و گوشی را از گوشش جدا کرد
حالا چه کند یاد شماره شرکت افتاد و تصمیم گرفت به انجا زنگ بزند
(چه اشکالی داره من زنشم پس اجازه اشو دارم که به شوهرم زنگ بزنم مطمعنم که ارسلان مشکلی با این قضیه نداره)
گوشی را بلند کرد و شماره را وارد
_«سلام، از تماس شما با شرکت... متشکرم. چطور میتونم به شما کمک کنم؟»
+سلام ارسلان اونجاست عههه چیزه یعنی اقای رادفر هستن؟؟