سیاهی چشمانت۲

_بابا گفته واسه شام بریم اونجا اماده باش ساعت ۶ میام دنبالت
برگه ای که به یخچال چسبانده بود و دوباره خواند و با خودش شروع به برنامه ریزی کرد
(اول ناهار اماده میکنم بعد غذامو میخورم و بعدش یه خورده استراحت میکنم و لباسام و اماده میکنم اخرش میرم حموم بعد اماده میشم باید خیلی خوشکل بشم که به چشم خانواده شوهرم بیام )
بعد با خودش شروع به خندیدن کرد حرفا میزد ... انقدر هم شخص مهمی نبود که خوب بودن یا نبودنش به ان خانواده با شخصیت و پر زرق و برق بیاید یک ان تمام اعتماد به نفسش فرو ریخت
سعی کرد زودتر ناهاری سرهم کند و کمتر فکر و خیال کند