سیاهی چشمانت۲

نرگس نرگس نرگس · 14 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

_بابا گفته واسه شام بریم اونجا اماده باش ساعت ۶ میام دنبالت

 برگه ای که به یخچال چسبانده بود و دوباره خواند و با خودش شروع به برنامه ریزی کرد 

(اول ناهار اماده میکنم بعد غذامو میخورم و بعدش یه خورده استراحت میکنم و لباسام و اماده میکنم اخرش میرم حموم بعد اماده میشم باید خیلی خوشکل بشم که به چشم خانواده شوهرم بیام )

بعد با خودش شروع به خندیدن کرد حرفا میزد ... انقدر هم شخص مهمی نبود که خوب بودن یا نبودنش به ان خانواده با شخصیت و پر زرق و برق بیاید یک ان  تمام اعتماد به نفسش فرو ریخت 

سعی کرد زودتر ناهاری سرهم کند و کمتر فکر و خیال کند