سیاهی چشمانت۴

_بله ولی ایشون جلسه دارن گفتن که هیچ تماسی و برقرار نکنم
ناامید گفت_اممم باشه بگید ابان زنگ زده بهم زنگ بزنه کار دارم باهاش
تماس که پایان رسید تصمیم گرفت برود لباس هایش را حاضر کند وارد اتاقش شد اتاقی که اولین بار وقتی در ان پا گذاشت گفت که اینده ی درخشان خواهی داشت زندگی قشنگی که همگان حسرت ان را بخورند البته شاید در ظاهر چنین باشد ولی خودش بهتر میدانست که هیچ چیز ان طور که خودش میخواست پیش نرفت
(خب خب ببینیم چی داریم به نظرم این قشنگ باشه)
به سرهمی ابی رنگش نگاه کرد و تصمیم گرفت زیرش یک تیشرت سفید یا شایدم مشکی بپوشد با مینی اسکارف ابی رنگش