سیاهی چشمانت۵

نرگس نرگس نرگس · 1404/4/20 09:40 · خواندن 1 دقیقه

سخن نویسنده:(بچه ها من تازه این وبلاگ و درست کردم خواستم از لباس ابان‌و‌ارسلان‌عکس بزارم ولی نشد)

لباس را روی تخت گذاشت و به ساعت نگاه کرد ناراحت

ابروهایش به هم گره خورد تصمیم گرفت خلاف برنامه اش عمل کند حوله اش را برداشت و سمت حمام قدم برداشت وارد حمام شد و وان را پر کرد و شروع کرد به شامپو کف درست کند یه لحظه فکر کرد که ارسلان درست میگوید و او واقعا بچه است ولی با فکر اینکه ارسلان خونه نیست و او درون حمام است و کسی به ان دید ندارد شروع کرد به اب بازی کردن و کمکم درون حمام خوابش برد 

با به در امدن صدای در حمام از خواب پرید و سریع سمت در حمام رفت بازش کرد و با صورت سرخ از عصبانیت ارسلان مواجه شد

_عهه اومدی الان میام بیرون

_زود باش من تمام روزو وق.....

نگاهش به بدن لخت ابان افتاد و چشمانش درشت شد