سیاهی چشمانت۵

سخن نویسنده:(بچه ها من تازه این وبلاگ و درست کردم خواستم از لباس ابانوارسلانعکس بزارم ولی نشد)
لباس را روی تخت گذاشت و به ساعت نگاه کرد ناراحت
ابروهایش به هم گره خورد تصمیم گرفت خلاف برنامه اش عمل کند حوله اش را برداشت و سمت حمام قدم برداشت وارد حمام شد و وان را پر کرد و شروع کرد به شامپو کف درست کند یه لحظه فکر کرد که ارسلان درست میگوید و او واقعا بچه است ولی با فکر اینکه ارسلان خونه نیست و او درون حمام است و کسی به ان دید ندارد شروع کرد به اب بازی کردن و کمکم درون حمام خوابش برد
با به در امدن صدای در حمام از خواب پرید و سریع سمت در حمام رفت بازش کرد و با صورت سرخ از عصبانیت ارسلان مواجه شد
_عهه اومدی الان میام بیرون
_زود باش من تمام روزو وق.....
نگاهش به بدن لخت ابان افتاد و چشمانش درشت شد